نوشته شده توسط : زهرا


عشق که طلوع می کند شاید شب باشد ...
خورشید ستاره است اما همه ستاره ها خورشید نیستند
اگر هم ستاره ها خورشید باشند خورشید سیاره من نیستند
ستاره ها خورشید آسمان های دیگرند
...
امشب چقدر ستاره می بینم
چقدر خورشید!
سیاره من تاریک است
چون خورشید ندارد
...
من خورشید خودم را می خواهم
دلم بهانه می کند تو را خورشیدم!
خورشیدکم؟
چرا در این دل شب در آسمان پر ستاره چشمک می زنی ؟
خورشید من!
کدام سیاره تو را از من دزدیده است؟
...
خورشیدم !
اگر ستاره من بشوی دورت می گردم و هیچ گاه به تو پشت نمی کنم
نمی خواهم شب باشم
آفتابت شب ها نوازش گر تر است
و من شبم را با نگاه به چشمانت روشن خواهم کرد
...
ستاره من!
اگر برای من بتابی
آیینه ماه  را می شکنم
شبی نخواهد بود
شب وقتی است که تو نباشی
و تو گردش مرا دوست داری
چون شب و روز ندارد
بر من بتاب
...
بیا خورشید کوچک خودم باش
رها کن کهکشان ها را
تو آن جا سیاره نداری
گیاه عشق من پژمرد
...
اگر نباشی
گردشم را نمی فهمند
جای خالیت را نمی بینند
من را هم نمی بینند
چون سرد و خاموشم
...
عشق من
ستاره من
خورشید من
اگر زنده ام از سوسوی توست که شبها
وقتی سیاره های بی عشق می خوابند
من مشتاقانه نگاهش می کنم
...
آه وقتی نور نوازشت در آغوشم بگیرد
و روزی آغاز شود که تنها با مرگ شب می شود
آن قدر برایت می رقصم که طوفان شود
ملامتم نکن بگذار ببارم
این همه سال که نبودی تقویم هم نبود
چون خورشیدی نبود
حالا بگذار سال ها اشک شوق بریزم
تا با آفتابت رنگین کمان بسازم
و تیر عشقم را به سوی آسمان پرتاب کنم
تیر عشقم شهابی خواهد شد که چشم ها را حیران کند
...
آه خورشید من!
ستاره دنباله دارمن
عروس آسمانی ام
فرشته گرما بخش لحظه های خیال با تو بودنم
زمستان دوریت را کبریت های دخترک کوتاه نمی کند
من تو را می خواهم
...
تو روزی طلوع خواهی کرد
حتی اگر آن روز شب باشد!

 

 



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 24 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زهرا

مثل اون موج صبوري كه خدا داده به دريا
تو مه ي مثل حقيقيت مهربوني مثل رويا
چقدر تازه و پاكي مث ياساي تو باغچه
مث اون ديوان حافظ كه نشسته لب طاقچه
تو مث اون گل سرخي كه گذاشتم لاي دفتر
مث اون حرفي كه ناگفته مي مونه دم آخر
تو مثل بارون عشقي روي تنهايي شاعر
تو همون آبي كه رسمه بريزن پشت مسافر
مث برق دو تا چشمي توي يه قاب شكسته
مث پرواز واسه قلبي كه يكي بالهاشو بسته

مث اون مهمونه خوبي كه مي آد آخر هفته
مث اون حرفي كه از ياد دل و پنجره رفته
مث پاييزي وليكن پري از گلهاي پونه
مث اون قولي كه دادي گفتي يادش نمي مونه

تو مث چشمه آبي واسه تشنه تو بيابون
مث يه آشنا تو غربت واسه عاشق مجنون

تو مث يه سرپناهي واسه عابره غريبه
مث چشماي قشنگي كه تو حسرت يه سيبه
چشمه چشماي نازت مث اشك من زلاله
مث زندگي رو ابرا بودنت با من محاله

يه روزي بيا تو خوابم بشو شكل يه ستاره
توي خواب دختري كه هيچ كس و جز تو نداره

تو يه عمره مي درخشي توي قاب عكس خالي
اما من چشمامو دوختم به گلاي سرخ قالي
تو مث بادبادك من كه يه روز رفت پيش ابرا
بي خبر رفتي و خواستي بمونم تنهاي تنها

تو مث دفتر مشقم پر خطاي عجيبي
مث شاگردهاي اول كمي مغرور و نجيبي
دل تو يه آسمونه دل تنگه من زميني
مي دونم عوض نمي شي تو خودت گفتي هميني
تو مث اون كسي هستي كه مي ره واسه هميشه
التماسش مي كني كه بمون و مي گه نمي شه

مث يه تولدي تو مثل تقدير مث قسمت
مث الماسي كه هيچ كس واسه اون نذاشته قيمت
مث نذر بچه هايي مث التماس گلدون
مث ابتداي راهي مث آيينه مث شمعدون

مثه قصه هاي زيبا پري از خواباي رنگي
حيف كه پيشم نمونن چشاي به اين قشنگي

پر نازي مث ليلي پر شعري مث نيما
ديدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ يلدا
بيا مث اون كسي شو كه يه شب قصد سفر كرد
ديد يارش داره مي ميره موندش و صرفنظر كرد



:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

 

دلی دریا صفت خواهم که در آن یار جا دارد

                            دلی کان در غم و شادی به هجر یار پا دارد

به الواحش همه تورات و اوراقش همه قرآن

                               ببزم  بیت این دل جمله ی اصنام جا دارد    

دلی خواهم که در صلحش غزالان در چرا آید

                   مجوس و گبر و ترسا را به عشق و جان صلا دارد

خلایق را همه با هو عقاید های بسیارست

                                  مریدم بر مرامی کان عقاید را بها دارد

به دین عشق چشم خود بدوزم بر رکائب ها

                               کجا منزل کنند آنها همانجا دل هوا دارد

بیا عاشق محبت را صفاي بيت دل گردان

                             هر آن دل کین صفا دارد همو نور خدا دارد



:: موضوعات مرتبط: صفا , ,
:: بازدید از این مطلب : 422
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زهرا

باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است        

             رود با همهمه آماده فردا شدن است

ابرها لکه دامان زمین را شستند       

                     خاک در تاب و تب گرم مطلا شدن است

سر زده از پیرهن پاره شب یوسف ماه   

                   دوست گم شده در معرض پیدا شدن است

بگسل ای سلسله، ای سلسله ممتد شب     

                نوبتی باشد اگر نوبت فردا شدن است

ای گشاینده ترین دست ، کلید تو کجاست         

            قفل این پنجره ها منتظر وا شدن است

گوش کن ُ ای شب کر ُ صحبت صبح و سحر است     

    آفتاب آمده کی فرصت حاشا شدن است

 



:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 12 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

  

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

 بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند



همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‌کند

بلبلی در سینه مینالد هنوزم کین چمن

 با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند

ما به داغ عشقبازی‌ها نشستیم و هنوز

 چشم پروین همچنان چشمک ‌پرانی می‌کند

نای ما خاموش، ولی این زهره شیطان هنوز

 با همان شور و نوا دارد شبانی می‌کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

 با همین نخوت که دارد، آسمانی می‌کند



سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

 در درونم زنده است و زندگانی می‌کند

با همین نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‌کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

 چون بهاران میرسد با من خزانی می‌کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‌کند با ما نهانی می‌کند

می‍رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

 دفتر دوران ما هم بایگانی میکند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

 ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‌کن



:: موضوعات مرتبط: صفا , ,
:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

خداوندا!

خدایا کفر نمی‌گویم،پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی
‌ ز حال بندگانت با خبر گردی
‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت،
از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.

خداوندا!

تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

                                                                                           دکتر علی شریعتی

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 542
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

خداوندا نمی دانم !
در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم ده خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویمفقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جویند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟


خداوندا رهایی ده
كلام آشنایی ده
خداوندا پناهم ده
امیدم دهخدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست



:: موضوعات مرتبط: صفا , ,
:: بازدید از این مطلب : 483
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زهرا

کاش ميـشد روی اين دشت سـپـيـد
 از دهــان عـــشــق تـو فــريـاد زد

                                   کاش ميشد با زلال صـد سـرشـک
                                   نـقـشـي از دسـت تو را بر يـاد زد

کاش مـيـشـد بر لبانـت چون غزل
آمد و جـاري شد و احــســاس کرد

                                  در گــلســتان وجــودت پرســه زد 
                                    جان و دل را  پر ز عطر ياس کرد
کاش ميشد دور ازاين افسوس و آه
 دور از اين دوري و اين بـيداد راه

                                   تا که خواندم اين غــزل بر آسمـان
                                  دســـت تو مـيـــداد بر دسـتـم پـنـاه
کـــاش مـيـشـد خـنـده بودم بر لبت
يـا کـه سـر بـودم بـه روي دامـنـت

                                  کاش مـيـشـد پر زنم سـوي بهـشـت
                                   تـا بـبـويـم يـک نفـس عـطـر تـنت
کاش ميشد از نگاهـت جان گرفـت
 تـا بـراي درد دل ، درمــان گـرفت

                                  کـاش ميشد در دل ســر در گــمــي
                                   از زلال چــشــم تو فــرمـان گرفت
کـاش مـيـشـد روي دوشـت سر نهم
بر قـدمـهـايـت دو چــشــم تـر نـهـم

                                   بر دل کـوچک ولي لـبريز عــشـق
                                   درد هــجــر يـار را کــمـتـر نــهــم

کــاش بـاشـــم لايـق ايــن داشــتــن
مـهــر را در جــان و تن ، انبـاشتن


                                   نـرگــس زرد و زلال عــــشـــق را
                                  تـوی گــلـدان وجـــودم ، کـاشــتــن



:: موضوعات مرتبط: صفا , ,
:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

دوستي را با تو معــــــنا مي کنـم       
      با خيالـت من چه غوغـــا مي کنـم
 
آتشم در عشـــــق چون بينم تو را       
     مويه ها و شور و بلـــــوا مي کنـم
 
آفتاب حُســـــنم اي گل بانگ مهر        
  خويشتن را در تو پـــــيدا مي کنـم
عاشقم جز اين گناهم سادگي اســت       
    خويش با اين جــرم رسـوا مي کنـم
 
با خـيال ديدن روي تو دوســــــت    
      اين دو چشـم خســــته بينا مي کنـم
 
طاقتم در اين شکنجه عشق نيــست   
        اين دليلـــــش تا که پروا مي کنـم
 

شهر عشقم نيست جاي صد امــــيد   

       جاي او در خاک اينجا مي کـــــنم

 



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 463
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 14 آبان 1384 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد